یـــ ــکـــ بــهــ ــآنـ ـهــ ســ ــآدهــ
ساده اما دوست داشنی..
از همان هایی که مزه عشق میدهند..
از همان هایی که همه اش از روی احساس است نه عقل..
از همان دیوانگی هایی که موقع خواب چشمانم را میبندم و بهشان میخندم..
از همان کارهایی که حرص همه را در می آورد..
و همه میگویند این رفتارهای بچگانه دیگر مال تو نیست..
و من در دلم قند آب شود از اینکه هنوز رفتارهایم بچگانه است..
از همان بهانه های پیچیده ای که برای باهم بودن می اوردیم..
از همان یواشکی هایی که تنها من و تو از ان خبر داشتیم..
دلم دست هایت را میخواهد،وسط زمستان..
دلم یک اتفاق میخواهد که یکهو بیفتد وسط زندگی...
و من بعد از افتادنش از ته دل زندگی کنم...
بی دلیل بخندم ،به هرچیز بزرگ و کوچک..
دلم یک من میخواهد و یک تو..
که یک من و توی همیشگی بسازیم...
تو هم همین ها را میخواهی،نه؟
++اون اتفاق افتاد...
حالا آرومم..
تو هم هستی،مگه نه؟
نظرات شما عزیزان: